شعر وطن سروده حمیدرضا طهماسبی
وطن! غنوده به کابوس خواب های پریشان
دلم به حال تو خون شد؛ کجاست مرهم و درمان؟
سرای آرش و اسفندیار و رستم و بابک
وطن! کنام دلیران و آشیانۀ شیران
چگونه گلّۀ گرگان، تو را به نیش کشیدند؟
بگو شکار که شد نخجوان و گنجه و شروان؟
چه دود تیره و تاری به چشمهای ترت شد؟
که نخبگان جوانت همه ز خانه گریزان
به مردمان غیورت چه رفته است که این سان
برند دخترکانت به عقد شیخ نشینان
بگو به قهر خزانت چه کرده دست طبیعت؟
که دشت و جنگل و باغت شده کویر و بیابان
به کوی مجرم و مجنون بس است خانۀ ایمان
بنا کنید از این پس مریضخانه و زندان
بنازم آن کرم و بذل مرز پر گهرت را
که می برند و هنوزش پر است کیسه و انبان
اگر چه بازرسی ها ز فیش کارگران شد
به فیش های مدیران نجوم مانده کماکان
بدان که چارۀ این کار در ارادۀ جمعی است
بیا که زنده کنیمش دوباره از دل و از جان
به جای صحن و سرا و ضریح و گنبد زرّین
بنا کنید سرایی برای کوخ نشینان
به جای خرج زیارت ز گوشه گوشۀ عالم
ببین فلاکت حال غریبخانۀ ایران
پس از مرمّت شام و کمک به کشور لبنان
بگیر دست بشاگرد و خاش و درگز و کنگان
فساد و فقر همینجاست؛ بیخ گوش من و تو
سرک چه می کشی ای بی خبر به نروژ و آلمان
به هر کجا که روابط نشست جای ضوابط
عجب مدار که روزی شود ز قاعده ویران